مورخ شهیر، عمادالدین حسن بن علی بن محمد طبری در کتاب پر ارج «کامل بهایی» که در سال 675 هـ . ق نگاشته، چنین نقل میکند که:
«زنان خاندان نبوت را در حالت اسیری به خانه یزید آوردند، دخترکی بود سه ساله، شبی از خواب بیدار شد و گفت:
پدر من حسین کجاست؟
این ساعت او را به خواب دیدم، سخت پریشان بود، زنان و کودکان جملگی در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست.
یزید خفته بود. از خواب بیدار شد و از ماجرا سؤال کرد.
خبر بردند که ماجرا چنین است.
لعین در آن حال گفت:
بروند سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند.
پس آن سر مقدس را بیاوردند و در کنار دختر سه ساله نهادند. پرسید:
چیست؟
گفتند: سر پدر توست.
آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد
یا بی بی رقیه
سلام و درود بر شما
بسیار عالی بود!
وبلاگ "سنگ قبر" زیاد از شما تعریف کرده بود و مشتاق شدم از ولاگ تان دیدن کنم.
تعریف های به جایی کرده بودند و حتی لایق بیشتر هم هستید.
بر قرار باشید و سبز!
التماس دعا